my prisoner

پارت ۲۸
معلومه که نه..من فقط‌..فقط یه خدمتکار ساده ام..حق داره حرف منو باور نکنه..چرا فکر کردی پیش اون راحتی..چرا چرا‌‌...اخه کز تاحالا به تو خوبی کرده که الان فکر کردی این خوبی میکنه..بنگچانم مثل بقیه..اخرش منو دور میندازه..مثل یه تیکه آشغال‌‌..از اول زندگیم هیچ فرقی با یه آشغال ندارم..
این حرف هارو به خودم میزدم و اشک میریختم. از اینکه قراره همونجا بمیرم می ترسیدم..از مرگ..از تاریکی..از تنهایی..میترسیدم..ولی هیچکس نیست نجاتم بده..مثل همیشه خودمم و خودمم‌. چرا اخه..مگه من چیکار کردم؟‌..تنها گناهم اسن بود که وقتی به دنیا اومدم مادرمو کشتم..همه اینا جواب های همون کاره؟..اگه اینجوریه حاضرم بمیرم.‌
تو خودم جمع شدم. هوا سرد بود و خودم رو بغل گرفته بودم تا کمی گرمم بشه. بی صدا اشک میریختم..کم کم این اشک ها ، به هق هق های تموم نشدنی تبدیل شدن..کاش..کاشکی...کاشکی یه نفر..فقط یه نفر نجاتم بده....
ساعت ۹
ویو بنگچان
احساس گناه میکنم. اون همه بلا سر سونگمین اوردم و زمانی که خواست کمکم کنه سرش داد زدم و حرفش رو باور نکردم..باید پیداش کنم...باید نجاتش بدم.
بنگچان: فلیکس، همه آمادن؟
فلیکس: بله آقا..همه امادن..منتظر دستور شما هستن.
بنگچان: بهشون بگو حرکت کنن..گروه ۵ و ۶ کارشون رو شروع کردن؟
فلیکس: بله آقا..خیلی وقت پیش شروع کردن...دارن دنبالش میگردن.
بنگچان: خوبه..به هیونجین خبر بده که اماده باش ، باشه..ممکنه هر لحظه بخوایم کاری انجام بدیم..خودتم همینطور
فلیکس: چشم آقا
فلیکس از اتاق بیرون رفت. امیدوارم هرچی سریع تر اون عوضی ( عزیزم راحت باش.اون مادر-) رو پیدا کنن.
همینجوری تو فکر بودم ، که یهو یک نفر با شتاب در رو باز کرد و نفس نفس زنان گفت. @jeoqx:قربان پیداش کردیم! ... داخل اتاق شکنجه هس!
سریع از روی صندلیم بلند شدم و همراه اون از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق شکنجه رفتیم.
بنگچان: شروع کردین؟
@jeoqx
:بله ، ولی چیزی نمیگه.
بنگچان: تچ..کار خودمه..
وارد اتاق شکنجه شدیم. روی صندلی بسته شده بود. همه جاش پر از زخم و کبودی بود. قطرات خونی از دهن و بینیش بیرون میریختن. توجهی نکردم و نزدیکش شدم. یقه اش رو گرفتم و محکم فشار دادم.
بنگچان: توله...یا میگی کجا بردیش یا بلای بدتر از این سرت میارم!(لحن خشن و ترسناک)
می‌تونستم، لرزی که تو ستون فقراتش هست رو احساس کنم. با اینکه ترسیده بود ولی هیچی نمیگفت. عصبانیتم بیشتر شد.
بنگچان: بزنینش!
چند نفر ، شلاق هارو برداشتن ، و شروع به زدنش روی زخم ها و کبودی های اون کردن. بعد هز چند ثانیه ، بالاخره به حرف اومد. با صدای ضعیف و لرزونی گفت
دویون: دا..دا..داخل...کار..کارخونه...متر...متروکه..داخل..سا..ساحل.
با شنيدن مکان اونجا ، آتیش خشمم شعله ور تر شد.
دیدگاه ها (۵۸)

my prisoner

my prisoner

my prisoner

my prisoner

hyunjin

درخواستی🖤🩸🩸

پارت 43 خدمتکار : شاه دخت لطفا بیاین بهتون اتاقتون رو نشون ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط